سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساحل نجات

آیا وقت آن نرسیده است که دلهای مؤمنان در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد و مانند کسانی نباشند که در گذشته به آنها کتاب آسمانی داده شد،سپس زمانی طولانی برآنها گذشت و قلبهایشان قساوت پیدا کرد؛و بسیاری ازآنها گنهکارند؟

برایم دعا کن خدا

برایم دعا کن خدا

تو اگر دعا کنی و بخواهی

تو اگر خودت از خودت? برای بنده‌ی خودت? خودت را بخواهی

و اگر یک بار بگویی شو

پس میشود آنچه خواسته ای !

خدایا بجای بنده ات خودت را بخوان

بجای او خودت خودت را بخواه

که خواسته تو همیشه مستجاب است

چرا که تو مهربانترین مهربانانی !

خدایا همه میگویند رمضان ماه میهمانی توست

خدایا عمریست مهمان توییم? براستی میهمانی دیگر کافی نیست ؟

دلم میگیرد ! نمی‌شود دیگر مهمان تو نباشم خدا ؟

وقت آن نرسیده است که برای همیشه هم‌خانه تو باشم یا الله ؟

الهی میهمانی تو شریف است و کریمانه

و میهمانانت حبیب خدا !

تو را به حبیبانت قسم

ما را در خانه خود برای همیشه نگاه دار

تا هم‌خانه تو و همدم تو باشیم

خدایا ما را به غلامی و کنیزی جاودانت میپذیری ؟

 




[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:58 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]

نظر

جعبه سیاه و طلایی

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی. به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من! همه آنها نزد من? اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا! چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من! جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...



[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:55 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]

نظر

خدای من!

خدای من!
تنهایی چه تلخ بود اگر حضور شیرین تو نبود وبی کسی چه دشوار اگر توجای همه راپرنمیکردی...
خدای من!
آنقدر تعابیر دوست داشتن برای غیرتو مستعمل شده که نمیدانم باکدام واژه بگویم"دوستت دارم"
خدایا!
تو اگر نباشی به که میتوان گفت حرفهایی راکه به هیچ نمیتوان گفت؟
مدعیان رفاقت هرکدام تانقطه ای همراهند,عده ای تا مرز مال,عده ای تا مرز آبرو, عده ای تا مرز زمان و همگان تامرز این جهان...
تنها تویی که همواره میمانی پس بمان!
خدای من!
سبک آمده ام و بادستهای تهی سنگین بازم مگردان...
خدای من! سنگین آمده ام با کوله باری از گناه سبک بازم گردان



از تمام داشته هایت که به آن می بالی خدا را جدا کن بعد ببین جه داری؟

به همه کمبودهایت که از آن می نالی خدا را بیفزا ببین دیگر چه کم داری؟




[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:48 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]

نظر

روزی...

روزی خدا هستی را قسمت می کرد .

خدا گفت :

چیزی از من بخواهید .. هر چه باشد شما را خواهم داد .. سهمتان را از هستی خواهم داد .. زیرا خدا بسیار بخشنده است .

و هر که آمد چیزی خواست .. یکی بالی برای پریدن ..و دیگری پایی برای دویدن .. یکی جثه ای بزرگ خواست ..و آن یکی چشمانی تیز .. یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را .

در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :

من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا .

تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت رو به من بده .

و خدا کمی نور به او داد .

نام او کرم شب تاب شد .

خدا گفت : آنکه با خود نوری دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد ، تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی .

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرااز خدا جز خدا نباید خواست .

هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است .



[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:40 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]

نظر

خدای قشنگم...

من دیدم تو را

که

لبخند می زدی به احساس های من ،

من شنیدم

که

هزار بار می گفتی : دوستت دارم!

من احساس کردم

کاملا احساس کردم

که
دست های لرزانم را گرفتی و... تابستان شدم!

من دیدم ، شنیدم و کاملا احساس کردم.....

من....

چند روزی با این واژه های سر به هوا

دست و پنجه نرم کردم

تا نمازم را با این جمله پایان دهم :

دوستت دارم!



[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:37 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]

نظر