کله پاچه
کله پاچه
ایمان بود که تکانش می داد,امید چشم هایش را باز نکرد.
- پاشو دیگه خسته شدم بس که صدات کردم؛تموم شد دعای ندبه.
امید سرش را زیر بالش کرد.
ایمان صدای غرولندش را شنید,نفس عمیقی کشید و گفت:
- کله پاچه معرکه ای دارن,پاشو لااقل به صبحونشون برسیم.
[ شنبه 92/2/28 ] [ 12:24 عصر ] [ ستا ره ابوترابی ]